از من رميده اي و من ساده دل هنوز
بي مهري و جفاي تو باور نمي کنم
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از اين
ديگر هواي دلبر ديگر نمي کنم
رفتي و با تو رفت مرا شادي و اميد
ديگر چگونه عشق تو را آرزو کنم
ديگر چگونه مستي يک بوسه تو را
در اين سکوت تلخ و سيه جستجو کنم
ياد آر آن زن ، آن زن ديوانه را که خفت
يک شب به روي سينه تو مست ناز و عشق
لرزيد بر لبان عطش کرده اش هوس
خنديد در نگاه گريزنده اش نياز
لب هاي تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه هاي شوق تو را گفت با نگاه
پيچيد همچو شاخه پيچک به پيکرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
هر قصه اي که ز عشق خواندي به گوش او
در دل سپرد و هيچ ز خاطره نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب ، شب شگفت
آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
با آن که رفته اي و مرا برده اي ز ياد
مي خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
اي مرد اي فريب مجسم بيا که باز
بر سينه پر آتش خود مي فشارمت
:: بازدید از این مطلب : 64
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0